جدول جو
جدول جو

معنی بی غم - جستجوی لغت در جدول جو

بی غم
بی اندوه، آنکه غم و غصه ندارد
تصویری از بی غم
تصویر بی غم
فرهنگ فارسی عمید
بی غم
(غَ)
مرکّب از: بی + غم، آنکه غم نداشته باشد. (آنندراج)، بی رنج. بدون اندوه. عاری از حزن و ملامت. (ناظم الاطباء)، بی اندوه. بدون غصه. خلی. سالی. (یادداشت مؤلف) :
بدو گفت دانی که کس در جهان
ندارد دل بی غم اندر نهان.
فردوسی.
گر آنجا که رفتی خوش و خرمست
چنان چون بباید دلت بی غمست.
فردوسی.
همه همچنان شاد و خرم زیید
بی آزار باشید و بی غم زیید.
فردوسی.
ای سرای تو نعیم دگر و زائر تو
سال و مه بی غم و دلشاد نشسته به نعیم.
فرخی.
تو کز محنت دیگران بی غمی
نشاید که نامت نهند آدمی.
سعدی.
دلم تا عشقباز آمد درو جز غم نمی بینم
دلی بی غم کجا جویم که در عالم نمی بینم.
سعدی.
ما بی غمان مست دل از دست داده ایم
همراز عشق و همنفس جام باده ایم.
حافظ.
اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
رهروی باید جهانسوزی نه خامی بی غمی.
حافظ.
لغت نامه دهخدا
بی غم
بی رنج بی اندوه ابیش
تصویری از بی غم
تصویر بی غم
فرهنگ لغت هوشیار
بی غم
آسمون جل، بی خیال، بی فکر، لاابالی، لاقید
متضاد: دل مشغول
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بی خم
تصویر بی خم
(دخترانه)
آرامش (نگارش کردی: بخه م)
فرهنگ نامهای ایرانی
(نِ)
شادمان گشتن. بی اندوه شدن. از اندوه رستن:
چو باید بخواهید و خرم شوید
خردمند باشید و بی غم شوید.
فردوسی.
بزرگان چو از باده خرم شدند
ز تیمار نابرده بی غم شدند.
فردوسی.
خود و گیو در کاخ نیرم شدند
زمانی ببودند و بی غم شدند.
فردوسی.
از غم فردا هم امروز ای پسر بی غم شود
هر که در امروز روز اندیشۀ فردا کند.
ناصرخسرو.
که گر منجم بروی شود چنان بیند
بروی چرخ که بی غم شود ز اسطرلاب.
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا
(دُ)
مرکّب از: بی + دم، بی دمب. دم بریده.
لغت نامه دهخدا
(نَ مَ)
خوشحال کردن. شادمان ساختن. بی اندوه کردن:
بکوشید تا رنجها کم کنید
دل غمگنان شاد و بی غم کنید.
فردوسی.
بیا تا که دل شاد و خرم کنیم
روان را بنخجیر بی غم کنیم.
فردوسی، بدون اساس. (ناظم الاطباء) ، ناصحیح و نادرست. (ناظم الاطباء). برخلاف رسم. و رجوع به قاعده شود
لغت نامه دهخدا
(غَ نَ / نِ)
با بیغمی، در تعریف وضع و نفس مستعمل است. (از آنندراج) :
چون غنچه داشتم دل جمع اندرین چمن
بر باد داد یک نفس بی غمانه ام.
صائب.
اگرچه هر نفسم گرد کاروان غم است
بجان رسیده ام از وضع بی غمانۀ خویش.
صائب، لال. (ناظم الاطباء). گنگ. و رجوع به قال شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مرکّب از: بی + مغ، بی عمق و پایاب. (ناظم الاطباء)، بدون ژرفا. کم عمق. رجوع به مغ شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
مرکّب از: بی + دم، بی نفس، ساده عذار و ساده رو. (آنندراج)، کودکی که ریش در نیاورده باشد. غیر ملتحی. (ناظم الاطباء)، امرد. (یادداشت مؤلف) : نوشتکین... بحکم آنکه امارت کوزکانان او داشت و آن جنگ بخواست هرچند بی ریش بود و در سرای بود امیر اجابت کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 572)،
جواب داد سلام مرا بگوشۀریش
چگونه ریشی مانند یک دو دسته حشیش
مرا بریش همی پرسد ای مسلمانان
هزار بار بخوان من آمده بی ریش.
انوری.
رجوع به ریش شود، پسر بد. پسر بدکاره. مخنث. مکیاز. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(غِش ش / غَش ش / غِ / غَ)
مرکّب از: بی + غش، خالص. پاک. دور از آلودگی و زوائد:
اوستاد اوستادان زمانه عنصری
عنصرش بی عیب و دل بی غش ّ و دینش بی فتن.
منوچهری.
نقد صوفی نه همه صافی بی غش باشد
ای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد.
حافظ.
گر بکاشانۀ رندان قدمی خواهد زد
نقل شعر شکرین و می بی غش دارم.
حافظ.
من دوستدار روی خوش و موی دلکشم
مدهوش چشم مست و می صاف بی غشم.
حافظ.
شراب بی غش و ساقی ّ خوش دو دام رهند
که زیرکان جهان از کمندشان نرهند.
حافظ.
رجوع به غش شود.
- بی غش و غل، خالص.
-
لغت نامه دهخدا
(غَ)
حالت و چگونگی بی غم. صفت بی غم. بی غم بودن. (آنندراج). بی اندوهی. (از ناظم الاطباء). غصه نداشتن:
کام دل بایدت چو گرگ بدر
بی غمی بایدت چو خر بستیز.
مسعودسعد.
در جام وصل بادۀ اسباب خرمی
اوقات عیش و لذت ایام بی غمی.
(سندبادنامه ص 122).
جمال او سر جملۀ حسن و خوبی و مقال او فهرست شادی و بی غمی. (سندبادنامه ص 135).
اینست همیشه عادت چرخ کبود
چون بی غمیی دید زوال آرد زود.
(از سندبادنامه ص 154).
، خارج آهنگ:
خدا را محتسب ما را به فریاد دف و نی بخش
که ساز شرع ازاین افسانه بی قانون نخواهد شد.
حافظ.
رجوع به قانون شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از بی غش
تصویر بی غش
خالص، پاک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی غمی
تصویر بی غمی
بی اندوهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیغم
تصویر بیغم
بی اندوه بدون غصه بیرنج
فرهنگ لغت هوشیار
خالص، سارا، سره، ناب
متضاد: ناسره
فرهنگ واژه مترادف متضاد
صاف، روشن، زلال، بی غرض و مرض
فرهنگ گویش مازندرانی
نوعی برنج خزری، بی دم، به کلیه ی برنج هایی گفته شودکه در
فرهنگ گویش مازندرانی
غیرمعمول، عادت نداشتن، در تنگنا قرار گرفتن
فرهنگ گویش مازندرانی